برای دردانه ام

ورود به 17 ماهگي و عاشورا تاسوعا و ...

نازنينم تو اين يك ماه مراسم زيادي بود كه شركت كردي و البته بعضي هاشون هم شما رو نبرديم . تولد پسر عموي مهربونت عطا جون كه هميشه با شما بازي ميكنه ؛ تولد عمه جون ؛  وليمه ناهار عمه جون بنده كه از مكه تشريف آورده بودن (شام خونشون شما رو هم بردم اما شام سالن نبردم و موندي پيش خاله شادي) ؛عيادت عمو جون  ؛  يكي از سه شب روضه هاي مامان بزرك بنده ؛هليم خونه عمه بزرگه ماماني و حلوا پزون خونه عموي ماماني؛ و نهايتا خونه  خاله نسترن و اما ناهار وليمه فرناد جون كه شما رو نبرديم و موندي پيش بابا بزرگ ؛ جشن دندوني ارميا جون كه قرار بود شما رو نبرم و متاسفانه برا خودم هم جور نشد كه برم ؛ خلاصه اينكه هم جاهاي زيادي رفتي و هم اينكه جاها...
28 دی 1391

ورود به 18 ماهگي و شب يلدا و تولد بابايي

عزيز دلم ميان همهمه ي  برگهاي خشك پائيزي ؛ فقط تو مانده اي كه هنوز از بهار لبريزي يلدات مبارك عزيزم   خب اين دفعه بر خلاف دفعه قبل كه مدام مهموني دعوت بوديم و مراسم هاي مختلف ؛ بيشتر مهمون داشتيم از دوست گرفته تا خانواده بابايي و خانواده  ماماني ... تو اين مدت دو تا ني ني خوشگل اومدن خونمون كه يكي دنيز جون دخمل عمو فريد (دوست بابا) و يكي فرناد پسر خاله نسترن (دوست مامان) بود.شما زياد با ني ني ها كاري نداشتي و بد جوري گير داده بودي به وسايلهاشون : پتو ؛ بالش ؛ پستونك ؛ شيشه شير ؛ كفش ؛ اسباب بازي و حتي كرير ......  مناسبت اين ماه  شب يلدا و تولد بابا حميد بود ... شب يلدا برنامه خاصي نداشتيم و شام رفتي...
28 دی 1391

ورود به 16 ماهگي ؛ عيد قربان و سفر به تهران و..

عزيز تر از جانم  الان ساعت 11:45 دقيقه روز سه شنبه 9 آبان هست كه دارم اين مطلب رو برات ميزارم و من اداره هستم و كمي سرم خلوت شده و شما هم به سلامتي 15 ماه رو تموم كردي و وارد ماه 16 از زندگيت شدي.... وقتي سر كار هستم دلم برات خيلي تنگ ميشه و همش ساعت رو نگاه ميكنم كه زمان اتمام كار برسه و با شوق و ذوقي وصف نشدني بيام دنبالت و خستگي رو با خنده هات  و كلماتي كه ادا ميكني از تنم بيرون كني.. برات بگم كه اولين عروسي كه شما تشريف بردي و مهمون ناخونده شدي  به اتفاق عمه جون بود كه از من خواستن تا آماده ت كنم تا به همراهش بري عروسي يكي از دوستانشون ... انگار خيلي بهت خوش گذشته بود و رقصيده بودي و دست زده بودي ... چشمم روشن حالا رفي...
27 دی 1391

نظر دکتر در مورد آزمایش

پرنسسم جواب ازمایش رو بردم پیش دکتر و دکتر گفت یه کوچولو کم خونی دارم و قرص آهن داد و همینطور گفت یه کم قندم بالاست . البته تو برگه آزمایش چیزی مبنی بر بالا بودن ننوشته بود اما دکتر گفت قندم (فکر کنم اونی که بعد از گلوگز ازم گرفتن) ١٤٤ هست و بهتره ١٤٠ باشه و بهم گفت شیرینی و شکلات و قند و شکر رو نخورم و ماکارونی و پلو و نون و سیب زمینی رو کم کنم . خیلی ناراحت شدم و غصه خوردم . نکنه این شروع دیابت باشه و بعد از به دنیا اومدن شما هم قندم پائین نیاد. اخه من اصلا چیزای شیرین دوست ندارم . بابایی هم همش دعوام میکرد که اگه جگر میخوردی آهنت پائین نبود" كه بعدا فهميدم اصلا خوردن جگر در اين دوران خوب نيست".البته بعدا خاله شادی گفت با دکتر صحبت کرده و...
17 دی 1391

شعر

دختركم اينم از شعري كه قولش رو داده بودم . گلم ! از خود رهيدن را بياموز                                به سر منزل رسيدن را بياموز مجال تنگ و راهي دور در پيش                             به پاهايت دويدن را بياموز زمين بي عشق خاكي سرد و مرده ست               به قلب خود تپيدن را بياموز جهان جولانگهي هم...
10 دی 1391

آماده شدن براي عيد

دخترم داريم براي عيد سال ۹۰ آماده ميشيم . امسال به علت حال من بابايي زحمت خونه تكوني رو كشيد كه ازش ممنونم. انشالله سال آينده سر سفره هفت سين دختر نازم هم كنار ما خواهد بود . اشتياق رسيدن بهت و در آغوش گرفتنت هر روز بيشتر ميشه . عزيزم اولين عيديت رو قبل از اومدنت گرفتي اونم از دختر عموت كه منو پيش همه شرمنده كرد و تو جمع يك جفت كفش صورتي خوشگل به همراه يه بسته گيره سر رو بهم داد و بلند گفت اينا مال دختر عمومه . يه لحظه شوكه شدم و بعد فهميدم كه چي ميگه و منظورش شما هستي . كي ميشه كه اون كفشاي خوشگل رو پات كنم . عزيزم سر سفره هفت سين و در لحظات ناب تحويل سال براي سلامتيت دعا ميكنم . فرشته ي من تو هم براي همه ما دعا كن . چون پيش خدا خيلي عزيز...
10 دی 1391

اندر عوالم بارداری

خوشگل مامان میخوام برات یه کوچولو از حالات بارداری بگم تا ببینی چی کشیدم .البته فدات بشم هیچ منتی نداره . همه این دردها برام نوش بود. احساس تهوع و بالا اوردن بعضی روزها بیش از یک بار(بعد از ماه ۴ خیلی کم شد و دوباره هفته ۲۳ تکرار شد که ربط میدن به در اوردن موی جنابعالی و بعد از مدتی دوباره خوب شد) خستگی و احساس خواب آلودگی و تنبلی و نیاز به استراحت مدام که بعد از ماه ۴ کمتر شد متنفر شدن از خیلی از غذاها و مواد غذایی حتی چیزهایی که خیلی دوست داشتم(چای- خیار-شیر-نارنگی-ترشی و سس و ...)البته تو ماههای آخر به جز شیر و چای تقریبا همه چی میخوردم . حساسیت شدید به بو حتی بوهای خوب  و صابون ؛ شامپو و خمیر دندون و ... سردرد كه مدت كوتاهي حدود...
10 دی 1391

شب یلدا و تولد بابایی

نازنينم امشب شب يلداست (يعني طولاني ترين شب سال) و همينطور تولد بابايي  اين شب رو چندين برابر قشنگ تر كرده -البته از الان نقشه كشيده يا بهتر بگم دلش ميخواد كه پدر صداش كني-. برا بابايي ادكلن لاليك خريدم كه ميدونستم خيلي دوست داره . شام همه خونه باباي بابايي بوديم و بعد خونه باباي ماماني تولد گرفتيم. عشق مامان و بابا : انشالله سال ديگه شب يلدا حدودا ۵ ماهت ميشه لازمه اینو بگم که دیروز یعنی شب قبل از یلدا بابایی و مامانی از وجود نازنینت با خبر شدند و کلی هم خوشحال شدند و بهم تبریک گفتند اما شب یلدا هیچی به روی بابا نیاوردند . شاید بخاطر این بود که ممکن بود بابا مقید بشه و خجالت بکشه. ...
10 دی 1391
1